<$BlogRSDUrl$>

Sunday, February 06, 2005

 

صـِدام کشدار شده است ...
نجابت خاک خورده ام را نگاه می کنم که عینهو
نور چراغ-لاله ی صورتی رنگ سفره عقد مادرم ،
پت پت می کند .

چه برف سنگینی !
یاد سنگینی این عینک هزارخرواری افتادم ، روی بینی تیرکشیده ام .
یاد تبریزی که نرفته ام .
که حالا ارتفاعی ست سفید .
و گمانم قواره اش رسیده باشد به شگون " وان یکاد " سر در خانه تان .
یاد مریم !
که امروز خواسته بود در خانه بماند ،
و مانده بود .
می بینی من نه تبریز رفته ام نه حتی مثل مریم در اداره کار می کنم .
...
فال بد نمی زنم .
فقط هیبتم را به منظره آورده ام .
و مهم نیست .
اینها همه از خستگی های چپ چپ و راست است .
و فردا صبح که از پس هر چه خواب ِ بی اعتبار بیدار شدم ،
یادم نمانده است که من نه تبریز رفته ام ، نه حتی مثل مریم در اداره کار می کنم .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?