<$BlogRSDUrl$>

Thursday, November 27, 2003

 

جاده ها را گز می کردم به سمت شمال ...
نه به قصد شهری و منزلی ، که نشانی ، تنها عبور از جاده های پائیزی چالوس بود .
همسفران راه ، کودکی هام بود و ذوق دیدن عبارت به تونل نزدیک می شوید ، ترانه های همیشگی ، ژاکت راه راه سرمه – خاکستری و پائیز ناب جاده های هزاران پیچ چالوس .
چند جائی توقف کردم .
کنار رودخانه ، پشت سد ، حوالی رستوران پامچال ، کنار تبریزی های عریان کج و معوج ِ چند کیلومتری آن وَر پلیس راه ، نرسیده به کندوان ، یک جائی هم نزدیک تابلوی " چالوس 20 کیلومتر " زیر علامت " توقف کوتاه " ...
چای داغ را از یکی از همان قهوه خانه های کنار جاده ای خریدم که پشت دخل ، هیبت باریکی روی یک صندلی کهنه ی فلزی جاگیر و واگیر شده بود که تنها یک جفت چشم وق زده ی کم حال از میان هزارتوی روسری و دستمال های رنگ به رنگ و چادر رنگ پریده ی پیچ در پیچ انگار فریاد می کرد که : من زنم . و سردم است و نه امروز ، که برای همیشه سردم است .
دادم ظرف را برام از آب جوش پُر کند ، رفت و برگشت . حرف که نمی زد . دوباره چشم در چشمهای بی فروغش که شدم ، باز چیزی شنیدم که انگار : من زنم . و سردم است ، که برای همیشه سردم است ...
حوالی گچسر برفها شروع کرده بود به زمین گیر شدن . از آن پشت و پسله های تبریزی ها می شد زمین را گاه به گاهی هم برفی دید .
تمام مسیر سرم به بازی ِ باز کردن نکردن شیشه های ماشین گرم بود . این همه برگ های خشک ِ پخش و پلا را که می دیدم کنار جاده ، هیجان زده که می شدم از برفهای نه چندان دور ِ دست نخورده ، شیشه ها پائین بود و هنوز چیزی به جلو نرفته ، سردم که می شد ، زود شیشه ها را می کشیدم بالا .
حوالی پنج عصر خواهی نخواهی ، هوا تاریک شده بود و شب های کورمال کورمال ِ جاده را با چشمهای تنگ کرده موازی علامتها طوری می راندم که هیچ اثری نه از تبریزیهای دراز به دراز شده بود و نه خبری از حاشیه ی سفیدک زده ی جاده ، و جلوتر حتی نشانه های آن قهوه خانه ی سر راه را هم پیدا نمی کردم .
یادم بود زیر طاقی ِ در ، پیت حلبی ای گذاشته بودند که توش چوب و تخته های زیادی می سوخت . با این همه نفهمیدم چرا زمزمه هائی زنانه از این ور و آن ور ِ آن دخمه می شنیدم . حرفهائی اینچنین که : من زنم . و سردم است و نه امروز که برای همیشه ...
و این نشانی ، میان آن همه قهوه خانه ی سر راهی که میان طاقی های ورودی همه شان یک پیت حلبی بود که توش چوب و تخته می سوزاندند کافی نبود .
از دکه های مسیر بازگشت هم که بسته ای کلوچه ی گردوئی خریدم .
حالا هم که سفرنامه می نویسم ، چای تازه دم می خورم و کلوچه ای با طعم گردو .


Sunday, November 23, 2003

 

گیرم که سرآغازی باشد و هرچند به اسم و رسمی تازه ...
گیرم که واله ی روزهای واپسین پائیزی و هنوز ...
...
اصلا ً همین که سرت به نوشتن گرم شود کفایت می کند کمی خمودگی از اخمهات دورتر شود .
که این هم پلاک ثبتی تازه ی ما " آرزوها و روزها ... "
تا دوباره روشنا بزند ،
برمی گردم .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?