<$BlogRSDUrl$>

Wednesday, March 31, 2004

 

هوا این قدر تاریک هست که .................. سردم شود .
و آن قدر ابـری و پر حجــم که .................... چشمهام جائی را نبیند .
یـادی مرا واپس می کشـد و ....................... من به اصرار رجوع می کنم به تصویر دیگری از خاطره هام .
حوالی ام ، سیاهه نـُت های پاشیده به هر کناری ، تضاد سیاه و سفیدهای ردیف شده ، بی صدائی از این همه آماج موسیقای صدا ... وهم این تاریکی ، خوف بی مفهوم آن سرمای سیاه ...
درست همین حالا که می نویسم ، باران گرفت .
گوش کن ، می شنوی .
من چه ام شده ؟
سرم که درد نمی کند ! بی خوابی که چیز تازه ای نیست ... دلهره ! دلشوره ، نگرانی ...
کاش فرصت فراغتی بود و وصله پینه ی امروز ِ روزی به مناسبتی ، بهانه ای .
من چه ام شده ؟
به این صندلی دوخته شده ام که چه ؟
که تنها نوشته باشم ، نوشته شوم .
نوشته باشم ،
نوشته شوم .
نوشتـــ ...



 

من خوب می دانم که
زندگی یکسر صحنه ی بازی ست
من خوب می دانم ، اما بدان
که همه برای بازی های حقیر آفریده نشده اند
.

به مادرم گفتم که خدا وقتی بخواهد مورچه ای را نابود کند
دو بال به او می دهد تا پرواز کند
آن وقت پرندگان شکارش می کنند
.

دنبال روز خوشی می گشتم که خاطره ای بتواند
گناهی را ببخشد .
اما می بایست از سال و ماه می گذشتم و می ترسیدم از غصه گریه ام بگیرد
و می ترسیدم زیاد از خودم دور شوم
.


مطالبی برگرفته از متن " سال بلوا و سمفونی مردگان - عباس معروفی" در یک بعد از ظهر بهاری که تا سرد شدن فنجان چای دست برده بودم دستی به غبار نازک کتاب ها ببرم .



Tuesday, March 23, 2004

 

ای عبور بی درنگ ،
چشمهای من به جای پای تو
سجده می برند .
نفسم به شماره افتاده ست از پی ات ...
به اکسیر چشمهای سر به هوای من نخند .



Sunday, March 21, 2004

 

نوروز
و
هزار و سیصد و هشتاد و سه .
سـُروری به لحظه ای ...
عبوری به سـالی ، به طول سالهائی شاید ...........

و اینک ، ســــلام .
سلامی تازه ،
دوباره .





Tuesday, March 16, 2004

 

گر آمدنم ،
به من بـُدی ...
نـامـدمــــــــــــــــــــــی ...

(خیام)



Friday, March 05, 2004

 

از خودم که طور غریبی بودم ،
نوشته ات ، دستمایه ی غریبی ِ دیگری شد .
که بماند که همیشه دلم به نوشته هات گواهی می دهد ، عزیز ...
خواستم بنویسم که نگرانم نباش .
این خاصیت من است که از گـُرده ی خوابهام ، طرح دلشورگی بکشم .
خوابهای من همه ، مزه ی همان آب نهری می دهد که از پای اتاقک یک دست سفیدی می گذرد تا جرز سنگهای درشت هذیانی ش را سکسکه کند .
هر چه به آینه ها دستمال مرطوب می کشم ، بی بی حفره هاش از خواب هزار ساله برنمی خیزد که نمی خیزد .
راست و دروغ خوابهام را نمی دانم ولی هر شب دختری مثل پنجه ی آفتاب می آید ، کورسوی فانوس اش را جا می گذارد به هره ی پنجره ای از دوردستها و می رود .
من ، عزم رفتن نکرده ام .
این رسم گفتارهام است که سفر را به هیبت خرناسه ی خواب ناکرده اش غریو می کشد .
عجالتاً این باشد پاسخ همان نوشته ات که دستمایه ی غریبی ِ دیگری شد .




Thursday, March 04, 2004

 

.
من که پای سفرم ...
تو ، سفــــرم کـن .




This page is powered by Blogger. Isn't yours?