<$BlogRSDUrl$>

Sunday, February 29, 2004

 

- پرنده فال می گیره ، فالنامه ی حافظ ...
پرنده فال می گیره ، فالنامه ی حافظ .
- نمک ؛ خانوم یه بسته نمک می خری ...
تا چشمت به بسته ی نمک می افته ، صدای بوق ماشین پشت سری که از اون مسیر تنگ و ترش همیشگی وارد پارکینگ می شه تو رو به خودت میاره تا پاهات رو روی دسته های سبزی خوردن و بوته های رنگی تربچه نقلی و پیازچه نذاری .
- دخترم ! انشاء ا... حاجت روا شی ، به بسته شمع نذر کن ، بسته ای دویست تومن .
شمع نذری با مارک " نورافشان" که رنگ سبز جعبه ی مقوائی ش تو رو یاد کشور خانوم انداخت . گفت این تیکه پارچه سبز رو رفتم پابوس آقا به نیت تو آوردم ، نیت کن مادر از ته دل برآورده شه .
- چادرش رو هُل هُلی جمع می کنه که تو از دستش نپری : خانوم یه بسته گندم بخر نذر کفترها کن ، فقط صد تومن .
مدتی هست که کفترهای حیاط امامزاده صالح به چشمت نخوردن . فکر می کنی کاش می شد آرزوهات رو با صد تومن بخری . دویست تومن . باز هم بیشتر . کاش اصلا قیمتشون رو می دونستی ، هر چند ... حواست رو پرت این می کنی حالا که کفترها نیستن یه بسته گندم بخری ، بدی کشور خانوم برات سبزه ی عید بریزه ، گمونم دیگه وقتشه یواش یواش .
- بفرمائید خواهش می کنم .
سر بالا می کنی ، یه آقای محترمی یه لقمه نون پنیر سبزی رو با مهربونی تعارفت می کنه ، تشکر می کنی : قبول باشه آقا .
راهت رو کج می کنی از باریکه کوچه ها وارد بازار شی از کنار این همه دیدنی شنیدنی ، به کارِت برسی . دست می بری پاکت فالی که رو که به قمیت خلاص شدن از سماجت پسر بچه ی فال فروش گرفتی ، بی تفاوت باز می کنی ... پس زمینه ی فالنامه با نستعلیق آبی نقش " شاخه نبات " نوشته شده .
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ، من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی ، عشق داند که در این دایره سرگردانند
ای صاحب فال ! بدان که حال تو را کسی نمی فهمد و تو خود را مثل دیگران جلوه می دهی . حال بدان تو تنها کسی نیستی که نیت بزرگ در دل داری ، پس برای رسیدن به مقصود ...
انگار نه انگار که این همه راه اومدی که به حول و حوش خودت فکر نکنی ، همه جا ساکت میشه و باز تو می مونی و دوباره وضوح خودت .
صدای فال فروش هنوز تو گوشت میشینه .
پرنده فال می گیره ، فالنامــ ...

Friday, February 27, 2004

 

حالا ،
تو نیت کن ...
من می بخشم به آب ...





Thursday, February 19, 2004

 

این روزها دلم ،
دلم برای تو و همه ی آمدنی ها که با تو آمدند ...
سبُـک نیست اگر بنویسم " تنگ شده است ... "
؟
نگران نیستم .
کسی که نمی بیند اینجا ،
کسی که این همه همهمه ی صداها و آواهای این بی درو پیکر را نمی شنود .
پس تو لااقل این لب ورچیده ها را خوب بشنو .
دلم برای تو و همه ی آمدنی ها که با تو آمدند ، تنگ شده است ...




Thursday, February 12, 2004

 

حوالی کوچه پس کوچه های چهار راه قنات ...
سراشیبی را گرفته بودم تا تندی گامها را بردارم و از قرار ، قرار نبود تا جائی بروم .
فقط خواسته بودم تا بعد ِ این همه روزهای پُر تردد از وسط کوچه های کم عابر ِ یک روز تعطیل ، کوله ی سنگین را پیاده به دوش یک جفت کفش سبک بکشانم .
اینقدر لابلای خواب زمستانی دوره گردها و درختها پرسه زده بودم که یک جفت چشم قِـی کرده ی سرما زده را میان آن همه چشم وق زده و آراسته نادیده بگیرم . چشمهای آن پسر بچه ی واکسی ِ سر ِ خیابان یک طرفه را می گویم که دستمال سفیدی روی ابزارهاش پهن بود و خالی یک نان سنگک روبروش . غلط نکنم کنار دست آن ساک دستی ِ تیره و پاره ، یک لیوان آب هم پیدا می شد .
تا بیایم طبق عادت از بی حیائی نگاه هر چه دوره گرد چشم بردارم و بی تفاوت از سر جوی باریک آب بپرم ، دست دراز کرده بود تا به پاسخ نگاه دزدیده ی من ، تکه نانی تعارف کند : بفـــرما ...
باور کن که همان لقمه ی نجویده ی او میان گلوم شکست تا فـــریاد بکشم : نوش جان ، نوش جان .
هنوز از سر آن آب باریکه نپریده بودم که خواسته بودم تا آب مرا با همان کفش های واکس نخورده ی گِلی با خود برده تا بشوراند .
...



This page is powered by Blogger. Isn't yours?