<$BlogRSDUrl$>

Tuesday, December 30, 2003

 

گزاره ی آغازین این سیاه مشق ،
باشد همان گزاره ی خبری ِ امروز سه شنبه نهم دی ماه سال هشتاد و دو ...
اگر حماقت صبحگاهی م می گذاشت ، یادم می آمد که روز به روز ِ تابستان را با سگرمه های در هم شمردم که زمستان از راه برسد .
این روزهای سررسیده ی سرد و ماسیده هم که انگار لِک و لِک می کنند تا تو خوب روزها را سر در گم بپلکی و تنها یادت می اندازند صبح که از خانه بیرون زدی ، برگردی دستکش ها و شال گردنت را با خود برداری ، دوباره به آینه نگاهی بیندازی ، لبه ی زمخت پالتوی سیاهت را از خط تای اتو بالا ببری و ... همین . تا شب ، تنها همین ...
ساعتهای میانی ، که روزمرگی های با لبخند صبحگاهی ست و اخمهای خسته ی عصرانه .
شاید اگر به هیبت یک مرد بودم این روزها صورتم نتراشیده بود و زبری ریش و سبیل نتراشیده را مداوم می خاراندم .
باید بشمارم دور چه چیزها را قلم گرفته ام که این طور دچارم .
شاید اسم این روزها را گذاشتم " روزهای کرایه ای " یا همچین اسمی شاید .
خیلی که حدت کنی بی طاقت از طاقت فرسائی روزمرگی ِ روز ، شب را لحظه ای به آوائی و نوائی ، به چند خط ، دستخط و چند فنجان تلخ چای می گذرانی ...
راستی بفرما چای . تازه دم کرده ام ...


Sunday, December 28, 2003

 

.
یه خونه ی گرم ...
یه سرپناه ، فرقی نداره یه آپارتمان نقلی باشه یا یه خونه ی دردندشت .
مهم اینه که یه سرپناه ِ .
یه عالم گرما ...
فرقی نمی کنه یه ور اتاق هیزم های تصنعی سفالی ِ ترد و شکننده شعله ور باشن یا گرما از لابلای ردیف رادیاتورهای چدنی به بدنت برسه .
مهم اینه که گرما رو حس می کنی ، یا نه شاید مهم اینه که سردت نیست .
...
این روزها یه جائی هست ...
که سرپناهی بالای سر ِ آدمهاش نیست ، که بخواد به هر نحوی هم گرم باشه .
اون جا دیگه همه چیز توفیر داره ...
آسمون شوم سردیِ بالای سرشون و کویری سردتر ، بستر شبانه های ماتم زده شون .
...
دلم هزار بار تنگه ، هر بار که به خاطرم میاد این :

......................................................" زلزله بـم "


Monday, December 22, 2003

 

...
نیستی .
و من ،
در این عصر فقدان و نیستی ،
ماحصل ِ فصل ِ موزون ِ این همه ممکن ها و غیر ممکن ها
کماکان ...
به احترام تو ،
دوستت خواهم داشت .


Thursday, December 18, 2003

 

ساعت یکی از همان چندهای پایانی شب ،
و من و ایستائی م به درگاه ِ چهار سوق گذشته هائی ... هر چند ،
و حالا چفته ی اندیشه هائی سخت ،
و رسوائی نوشته هام شبیه اندیشه ، مثل چهره ، مثل خطوط فرضی سایه هام ، خشک و خشن و رسوا کننده اند ...
تو هم خوب می دانی که اینگونه است .
نه ؟


 

آقا و بانو ... ،
وقت خداحافظی به دعوت تو برای صرف یک فنجان قهوه ی فرد اعلای کافه نادری باز هم اصرار می کنند . تو هنوز راه و بیراه می آوری . آقا توضیح می دهد که کافه فاصله چندانی تا محضر ندارد . ادامه می دهد که قرار امروز برای ثبت و دفترخانه ی شماره پانصد و بیست و هفت را بهانه کرده اند تا میهمان آشناشان ( برادر بانو ) را که بعد از سالها دوری به خانه بازگشته ، بیاورند خیابان نادری تا هم سند و قباله ی محضری ِ شرکتی را امضا کنند و تو امضا کنی و واپس ِ یک دیدار رسمی ، وارد جمعی خانوادگی شوی که عزم کرده اند چهارشنبه صبحی را با قهوه ای به لحاظ طعمی و ذهنی خاص از کافه نادری سر کنند . مرور می کنی به شرکت که برگشتی بابت ساعتی تاخیر چه توضیحی می دهی . فکرت که آسوده شد ، گره ی روسری ت را سفت می کنی . در حالی که از حاشیه خیابان عبور می کنی ، از نو شروع می کنی به وارسی خیابان نادری . بافت خیابان و بناها را مرور می کنی . سر در ِ مغازه ها و تیرگی درون شان یادت می اندازد لحظه ی ورود به دفترخانه هاج و واج ِ این همه توفیر بودی . دفترخانه ، راهروهاش تار عنکبوت بسته بود و از در و دیوار و پرونده های آویزان از قفسه هاش ، بوی نای کاغذهای ثبتی معتبر ولی پوسیده می داد .
آقا پزشک است . از بیماری پدر به این طرف دو سه سالی هست که بهتر می شناسی ش . میانه ی پنجاه تا شصت سال را دارد و بانو با همین حوالی سن ، کمی کمتر . هر دو با وقارند و محترم . باز یاد گیجی ت از تعبیر عبارات اصل ، اصیل و اصالت می افتی که اینجا دوباره نشانه ات گرفته اند . خیابان نادری را ناباورانه از تصاویری ناآشنا لِک و لِک کنان می روی و کنار دستت آقا همه ی نقطه های روشن خاطراتش با بانو را برات بازگو می کند . مشامت پُر از بوی پیراشکی ست و انواع قهوه . آقا یادت می اندازد سر در ِ کافه را خوب تماشا کنی و همچنان شرح و وصف می کند . کافه به حد ناباورانه ای سادگی پیشینه اش را حفظ کرده . میزهای چوبی ِ پایه فلزی بدون رومیزی ، صندلی های چرکمرد کوتاه و مختصر ، گارسن ها یکی با سر تراشیده و یکی با سبیل آنکادر شده ، تک و توکی مشتری ، قهوه خوری های لب پَر ِ سفید رنگ و کدر ، یک پیش دستی با چهار بیسکوئیت تازه ، دست پخت اقلیت های همسایه ی همان حوالی که شیرینی ش مزه ی تلخ قهوه ی سیاه را نرمتر کرد . موزائیک های دانه درشت کف ، انگار هوا را سردتر می کرد . عقب ِ گرما که می گشتی ، چشمت به بخاری نفتی حاشیه دیوار های رنگ روغنی می افتاد .
آقا تازه شروع کرده بود از سابقه ی دیرینه کافه و مشتری هاش بگوید که بانو اشاره کرد ، سر حرف را برگرداند به موضوعی که تا آن لحظه برام روشن نبود . تا آمده بودم لبخند حاکی از رضایت را با حرکتی روی چهره ام جابجا کنم ، آقا شروع کرده بود از موضوعی حرف زدن .
اینکه برادر بانو ، سی و پنج سال سن دارد . از هجده سالگی از ایران رفته . حرفه اش ...
تا بیایم سرم را بلند کنم به آقا نگاه کنم و سوال کنم راستی گفتید هدایت تا چه سالی به کافه می آمده ، و تا بیایم چشم در چشم برادر بانو شوم ، سرم را بی هوا پائین انداخته یادم افتاد نگاه کنم ساعت چقدر از وقت رفتن دیرتر شده .
و شروع کردم به مرور که چه توضیحی برای این تاخیر یکی دو ساعته دارم . کافه ی نادری و کِـیف طعم ناب یک قهوه ی سیاه یا ... یا برادر بانو .



Monday, December 15, 2003

 

تفسیر ، انتقام خِـرَد است از هنر ...

ماهنامه فرهنگی - هنری " هفت " شماره ی 6 .
مثل همیشه مطالبی غنی .
میان مطالب موجود در این شماره ، مقاله ای از " سوزان سانتاگ " به چشم می خوره که به بررسی چگونگی تحلیل و تفسیر در یک اثر هنری یا اساساً هنر پرداخته . و اینکه اساساً تفسیر و بازگوئی محتوائی یک اثر هنری کاری ست صحیح یا نه !

سوزان سانتاگ مشهورترین منتقد زن عرصه ی هنر در دهه های اخیر که با این عنوان معرفی شده :
منتقد در مقام هنرمند ، نقد همچون اثر هنری .
خواندن گفتگوئی هم با بهرام بیضائی ... در ارتباط با آخرین نمایش او " شب هزار و یکم " در این شماره از ماهنامه خالی از لطف نیست .

( اگر چه سایتی هم از این ماهنامه موجود ِ ولی تا حالا موفق نشدم بازش کنم تا به این ترتیب به مطلبی از اون لینک بدم )


Friday, December 12, 2003

 

نخستین برف زمستانی تهران باشد ...
تو هم به جُرم تمرینهای عقب افتاده ، ماندگار ماندگی ِ سکوت خانه باشی .
اتاقت یک پنجره رو به زمستان بارور شده داشته باشد ،
که اتاق و پنجره ی از سرما قبراق ، وسوسه ات کند جای تمرین پیاده نـُـتهای غریبه و تازه ،
بی اعتنا به حجم تمرینات ناکرده و نگاه متعجب استاد ،
بنشینی به نواختن ترانه هائی دل بخواهی ،
" - _-_ _ - _---_- _ ... "
و باز هم به تکرار در نواختن ِ
" - _-_ _ - _---_- _ ... ... . ..... "
و عجیب که کلاویه ها شمرده تر و سبک تر از هر وقت ، هیجان زده ی گریز از اصول و ضابطه ، همراهت می شوند در این تنهائی آهنگین ...


Wednesday, December 10, 2003

 

دستهام را که باز می کنم ،
یکی را تا کرده نکرده ، می سـُرانم به منتهای سراشیبی بالش کم خوابی ها ،
و یکی را باز می کنم طوریکه انگار ،
قرار است تا سر ِ خستگی هات ، حفره ی دخمه ی تنهائی ش را خوب پُر کند .
صدای نفسهام را حبس می کنم تا بعد .
یا که از هر چه گلایه های دلتنگی که میان سردابه ی دهن دره ها گم و دور شده اند ، چیزی نمی گویم .
انگار ...
انگار که همه ی بی طاقتی ها از آمدن ِ دور و دیرگاهت را فراموش کرده باشم .
دست کم تو هم به فاصله ی این هذیان ِ بی گدار ،
آسوده بخواب ...
آسوده بخواب .




Tuesday, December 09, 2003

 

و حالا
در این برهوت دیرآیند
که پرهیز از ماندن ، شدنی نیست
برایم نه پیکی ،
نه حتی قاصدکی دست کم به اعتبار این همه انتظار ، خبری دارد .



Saturday, December 06, 2003

 

آ ، راستی !
از همگی ممنون ...
هزار بار .
هزار بار .

 



........................ /
.................... ................. /
............... ............ /
.............
!


 

این روزهای ناباورانه بارانی ...
بارانی که انگار تمامی ندارد ، حسرتی ِ دیدن جائی شده ام .
کوچه پس کوچه های محله ی " کــَـن " ...
حوالی پیچ و واپیچ های امامزاده شعیب . دیوارهای سنگ چین ِ باران شسته ، هم قد سرشانه هات ، آرامت می کند از همراهی . حس می کنی درون خود باغ کناردستی هستی . بستر کوچه ها خاکی ، هر از گاهی درشتی ِ سنگی . خانه های تک طبقه ی طاق ضربی . تا فرصت هست دار و درخت هست .
آخرین باری که رفته بودم بهار بود و از پس حسرتی جامانده بعد ِ بارانی.
به صرافت افتادم که فردا پس فردا هم بروم ...
آن جا که می روی ...
راستی ! خواستی بروی ، نشانی باغبانهای آن حوالی حفره ی سالکی ست که روی گونه هاشان رنگ به رنگ شده ست و دستمال یزدی ِ آویزان از یقه های زمخت کت هاشان .
پیداشان می کنی ...





Friday, December 05, 2003

 

مزه ی رزوهای ابری ِ خاکستری ،
که هر از گاه بارانی ،
عجیب که این همه به مذاق من سازگار است .


This page is powered by Blogger. Isn't yours?