<$BlogRSDUrl$>

Sunday, June 13, 2004

 

یادت هست ...
دستخط هام را که می بردی ،
چشمم عقب سر به زیری چشمهات بود .
به عادت نگاه پائین تو بود که نگاهم به سمت انگشت اشاره ی دستم بود که چیزهائی روی دیوار دستخط می کرد که نمی شد فهمید و خواند .
و دلم پی حرفی تا دست و پا کند شایسته ی بدرقه ی چون توئی .
چیزی از رفتنت نرفته بود که من مانده بودم و یک اتاق دنگال بی حرفی ،
و انگاره ی صدائی شبیه آونگ ساعتی همیشه خوش وقت ...
که عقب ضربه های بی رحم اش ، با همان دست ِ به حیران مانده ی ساعتی پیش ،
روی خواب قالی زیر پاهام دستخط می کردم :
حیران می روی
حیران می آئی ...
حیران می روی
حیران می آئی ...



Saturday, June 05, 2004

 

کرامت آن سبزهای زمردی ِ صد و یک دانه ،
هدیه ای به دستهات که با من اند .
هدیه به سرسبزی ِ تنها دستهائی که با من اند .
واپس ِ بدرقه ی مختصر نگاهی و لبخندی
از سمت هر چه این کوچک ِ لاجرم بی کرامت ...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?