<$BlogRSDUrl$>

Wednesday, January 14, 2004

 

خیال ِ اینکه دوباره عاشق شوم ،
به گمانم ، معجزتی ست در هزاره ای که در آن به سر می برم .
...
نه !
نه !
که هر چه عاشقانه ها ست ، همه ی اعتبار ماهیت من اند ، در این غیظ ِ غلیظ تاریکی .
...
نه !
که بی تردید ،
" روزی دوباره خواهم آمد ،
و دوباره ،
عاشق
خواهم شد . "



Sunday, January 11, 2004

 

" نیگاوس" می گوید :
برای گفتن و برای شنونده داشتن این کافی نیست که توانائی گفتن داشته باشی ، بلکه پیش از هر چیز باید حرفی برای گفتن داشته باشی ...

 

صفحه ی دنج کاغذ و ...
ور رفتن با اعصاب مداد و نگاه منقبض به دیوار .
که مثلاً احساس اینکه دستت می رود تا برای چیزی ،
مثلاً حسی منبسط در ایجاد یک حرف ، طرح ،
تا سرآغاز حسی باشد ، فکری شاید ...
و سرآخر ، آگاهی از این ، که به حیف و میل عصاره ی ناهنجار زمان و کاغذ و قلم ماسیده لابلای انگشهای ناتوانت مشغولی .
و لحظه ی واپسین که یادت می افتد ...
دفترت را که بستی ، نگاهی به سقف آینه بیندازی ،
خوب که سرگرم جستجوی خطوط تشکیل دهنده ی هویتت شدی ، چشمت بیفتد به اندام سردرگم ِ چهره ات .
و فکر کنی راستی چرا امروز همه چیز تیره است .
از آرایش بی رنگ و روی صورتی ِ صورتت تا رنگ رنگی های پخته ناپخته ی طرح روی جلد کتاب ها و دفترهای پخش و پلا روی الفت و ملایمت میز تحریر همیشگی .
و اصلا حتی همین پنجره !
...


Wednesday, January 07, 2004

 

.
باران ،
.
.
.

پشت چراغ قرمز ،
(*)
( ـ )
( ـ )

روبروم عبور کج و معوج برف پاکن بود و صدای دوگانه ی جیرجیرکهاش .
/
/
/

دست کشیدم روی شیشه بخار گرفته ای که ها کرده بودم .
~~
~
~

چشم در چشمهائی شدم که تصویر دانه های به جا مانده ی بارانی روی شیشه ها ، افتاده بود روی صورت گرفته اش .
از لابلای بخار و دانه های تند باران که خیره شدم ، دیدم که صورتش پُر ِ گریه ست .
پُر ِ گریه ...
.
.
.

بی هوا دست بردم به شیشه ی مات ِ مه گرفته .
با انگشت سبابه یک جفت چشم کشیدم ، یک لبخند .
:
)
:)

روبرگرداند . ندیدمش . فکر کردم رفته .
و هنوز باران می آمد .
.
.
.

بی هوا برگشتم ، دوباره چشم در چشمهاش شدم . با دستمال سفیدی ، صورت نم زده ش را پاک می کرد . لبخند می زد .
دوباره شیشه را ها کردم .
دوباره دست به شیشه ی باران خورده شدم .
با انگشت سبابه یک جفت چشم کشیدم ، یک لبخند عمیق تر .
:
)
:))

چراغ سبز شد .
صدای دوگانه ی جیرجیرکها می آمد .
من ، اما ...
رفته بودم .


Tuesday, January 06, 2004

 

...
خواب بودم .
خواب می دیدم .
به خواب می دیدم :
...
گفت " بخوان ... "
...
و ... خواندم .
...
و ....
به شکل و هیبتی ، به ماهیتی ...
به جائی ، به درونی از ناکجائی ...
سراسیمه ی عصیان خوابی ،
خـــــــــــوانده شـــــــــــــدم .


Friday, January 02, 2004

 

هنوز و همیشه برام یه دوست ِ .
برام یه دوست ِ ...
شبیه طعم دوستی ش ، پشت ِ یه عالم واگویه های پُر فریاد ِ من ، صمیمانه نوشته بود :
" هِـی دختر ،
هِـی با تو ام ، آروم باش .
آروم ... و نگاه کن که فاصله های بودن تا نبودن ... تا هیچ بودن ، چقدر ناچیز شده . هِـی ، آروم باش و بازی ت رو بکن . بازیگر ِ ... هستی . من رو هم می کشونی به روی صحنه ...
هِـی آروم باش ... آروم تر ... آروم ... "

صمیمی ! نوشتم تا بدونی به لطف مهربونی تو آرومترم ...
آروم تر ...
آروم
...

 

توی قفسه های وسوسه انگیز ، دنبال " لبریخته ها " ی ِ یدا... رویائی می گشتم .
نبود . و فروشنده ی صمیمی همیشگی وعده داد تا برام پیداش کند .
" دلتنگی ها " ی ِ آن شاعر را دستم داد .
میان همهمه ی کتابهای نیمه کاره نیمه خوانده ،همه ی " دلتنگی ها " را دیشب خواندم .
زیبا بود . و کتاب پُر شد از جمله های مدادی و خط کشیده .
مثلا ً ...
-
در اوج خود کبوتر
ترتیب پله ها را باور نمی کند .
و دختران آبی ، وقتی که آسمان را می بافند
او در میان بال و هوا خود را
ول می کند میان هوا و بال ...

-
زخم ظریف عقربه در من بود
وقتی که دایره کامل شد
معماری بیابان
همراه با روایت عقربه تکرار شد
من با خیال و عقربه مخلوط بودم
و عقربه ،
بر روی یک بیابان
بیابان دیگری می ساخت .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?