<$BlogRSDUrl$>

Friday, May 21, 2004

 

این روزها را می نویسم ...
که انگار که عروس نوغمزه ی مـُشـتی فکرم ...
- مهرم به چند ؟
- به چند و چون هر چه آسودگی از خلاصی از هر چه دانستگی ، ندانستگی ...
حتی به رخت نیمدار سپیدی قانعم .
به قسمی که از جنس ناب فلسهای آب خورده و نور زده ی تو باشد .
- به کدامین ور ؟
- به جائی که قرابت من با دستهای دور تو دیگر وانمود یک خواب شبانگاهی نباشد .
اصلا به قبراقی مطربی می کنم ، دست می گیرم ،
رقص کنان اسم تو را می خوانم ...
تصور مصدری با سر برهنه و پیراهن چین دار
که دودمان هر چه اسپند و کندر زمینی را نقره داغ کرده
که شاید آیه های سپیدی لابلای باد اردیبهشت پیشکشی این قرابت نادیده کند ...
پشت قباله ام آسودگی دستهات را که بیندازی ،
دستهای حنا گرفته ام را به سمت بی سوی تو
پَـر خواهم داد ...
سر آخر ، حیرانی دستهام را که گرفتی ،
آن روز خیالم آسوده ست که تقاص هر چه خواهش دانستگی را پس داده ام .


Monday, May 03, 2004

 

نشسته ام به زور از گـُرده ی مداد کار می کشم .
مگر نه اینکه پنجره به صرافت باران و حال و هوای آن پیچ سبز بلندبالای کنج حیاط افتاده ست ...
مگر نه اینکه این روزها از هر چه مزه ی تعلق خاطر ، پاپس می کشی ... و ...
یاد همه ی هستی ت منهای تعلقات خاطر می افتی .
شروع می کنی می شماری چیزی که باقی می ماند ...
فکر می کنی .
...
می فهمی چقدر زمان گذشته است و هنوز فکر می کنی !
سرت را گرم می کنی به رنگ وارنگ جعبه ی دستمال کاغذی .
انگشتهات را روی مداد ، مداد را روی میز می سـُرانی ...
بگذار این دقایق باز پس مانده از یک شب بارانی را ، رهگذری که همین حالا از این نزدیکی گذشت به رسم این کوچه یک دهان آواز بخواند . تنها صدای ساز این روزها ناساز تو بیرون نرود کفایت می کند .
بگذار من هم بی دلیل و بی شکل از گـُرده ی مداد کار بکشم .
بی پنجره و باران ، بی حال و هوای پیچ امین الدوله ، بی حضور یک جعبه ی رنگی و بی مداد هم ، می شود هذیان دید و نوشت .
صدای رهگذر که دور می شود انگار باز یادم می افتد که مختصر عرضی داشتم :
- راستی ، می آئی ؟


 

قدری هم عاشقانه بنویسم ...
که تنها تصور این که قرار است تا برای تو بنویسم
خودش شوری ست تا شوقی برانگیزد .
که تنها در آن وقت
من
به زندگی
نشسته ام .
...

پس عاشقانه می نویسم :
- می آئی ؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?