<$BlogRSDUrl$>

Sunday, February 06, 2005

 

صـِدام کشدار شده است ...
نجابت خاک خورده ام را نگاه می کنم که عینهو
نور چراغ-لاله ی صورتی رنگ سفره عقد مادرم ،
پت پت می کند .

چه برف سنگینی !
یاد سنگینی این عینک هزارخرواری افتادم ، روی بینی تیرکشیده ام .
یاد تبریزی که نرفته ام .
که حالا ارتفاعی ست سفید .
و گمانم قواره اش رسیده باشد به شگون " وان یکاد " سر در خانه تان .
یاد مریم !
که امروز خواسته بود در خانه بماند ،
و مانده بود .
می بینی من نه تبریز رفته ام نه حتی مثل مریم در اداره کار می کنم .
...
فال بد نمی زنم .
فقط هیبتم را به منظره آورده ام .
و مهم نیست .
اینها همه از خستگی های چپ چپ و راست است .
و فردا صبح که از پس هر چه خواب ِ بی اعتبار بیدار شدم ،
یادم نمانده است که من نه تبریز رفته ام ، نه حتی مثل مریم در اداره کار می کنم .

Monday, January 17, 2005

 

اگر كسی مرا خواست ،
بگویید رفته باران‌ها را
تماشا كند .
و اگر اصرار كرد ،
بگویید برای دیدن توفان‌ها
رفته است .
و اگر باز هم سماجت كرد ،
بگویید رفته است تا ديگر
باز نگردد .
(بیژن جلالی)


Tuesday, November 16, 2004

 

به مراد ِ دلت که نبودم ،
به عارضه ی هستی ام ،
خستگی ام ،
بمان ...



Wednesday, September 22, 2004

 


خواستم تا دست کم نخستین ِ پائیزی سررسیده را
هرچند که گفتاری برای به گفتن نشستن نیست
ولی به آرامی ،
به جائی نوشته باشم ...
تا بعد .



Saturday, September 18, 2004

 

فریاد می کشید :
زغال اخته ،
زغال اخته ،
هر کی بخوره
خـــوشبخته !
...



Thursday, September 09, 2004

 

گفته بودم :
میانه ام با انتظار بد نیست .
نه با بی سببی ...


Tuesday, July 27, 2004

 

برای تو که می نویسم همه ی هیبتم ترانه است .
وقتی تو برام
تــرانـه می نویسی ،
فکر کن که من
چگونه
ســاکتم
.


Monday, July 19, 2004

 

ترانه ای تکراری ...
سماجت گرم تابستانی به روز شده را
به سمت خنکای خاطره ی پـائیــز برد
.
پـائیــزی که همیشه شره می کند
به همه ی قصد و نیت تو به عاشق پیشگی ...
هنوز هم حیف !
اگر که این پائیز هم به رسم ناشیدائی ، قرار باشد که بیاد .
...
دیگر هرگز هیچ پائیزی را
نه به دلخوشی ترانه ای تکراری
نه دستخط های چلیپائی
نه سودای دلخستگی
شکوه آیین سر به هوائی
نه ...
اصلا هیچ یک را برای انتظار آن روزهای خام هنوز نیامده نمی خواهم .
که انگار که پائیز امسال را هم زابراه انتظاری کور خواهم ماند .
باشد ، قبول ! یادم نرفته است ،
هنوز هم خوب به خاطر دارم هیچ پائیزی به ناشیدائی شگون ندارد .


Saturday, July 17, 2004

 

به مثابه ی یک زیارتنامه :

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
...
 

Tuesday, July 06, 2004

 

به رسم آفتاب ، از سایه می روم .
.
لت ِ چرک دیوار را چنان چسبیده ام ، انگار که مرثیه ی فرسودگی ِ آجر بهمنی های این دیوار
ارثیه ی آبا و اجدای م است تا هفت پشت آن طرف تر ...
برای تمام آدمها که دهلیزهای هزارتوی ذهنم را قرق کرده اند ،
گزاره های دردمندانه ی سرریز شدنم را چنان آواز می کنم که گوئی ...
حنجره ی بسته ام به قواره ی بغضی مبسوط ورم کرده است .
چه تعارضی دارد این گزاره ها با سرسلامتی های شنیده نشنیده ی عابرانی محو
که هر لحظه کنارم را به کناری می سپارند و ...
تنها لفظ عبور ، به آنی به جا می ماند و بس .
...
من ، گـُم ام .
هی هوای تیر ماه دامن می زند به این رفتار کهنه ام ...
این روزهای چغر ِ تابستانی را پا به راه ، نفله می کنم ،
به صرف اینکه کماکان به گزاره ای از سرریز شدنم ، بوده باشم ...
.
سستی ِ نگاهم که به سایه ی کم سن عابری رفت ، به صرافت هفده سالگی م افتادم .
زمانی که یک جفت گیره ی رنگی می بستم به موهای جعد خورده ی خرمائی م ،
به دور از چشم های مادرم گونه هام را صورتی می کردم که رنگ زندگی ِ پاگرفته به خود بگیرد .
آن وقتها هم حتی ، با هرچه سودا که در سر داشتم باز هم دلم جائی ، به جائی بند نمی شد .
ریشه ی دلخوشی هام هم به جمع کردن مخده - زیرانداز ِ مرحوم پدربزرگم بود که به رسم همیشگی ش
بی صدا نُقل رنگی لای دستمال می کرد ، زیر مخده اش می گذاشت بردارم ...
هنوز هم همان گونه ام .
گونه ام صورتی است و زندگی م پانگرفته و ریشه ی دلخوشی هام هم دور شده است .

...
آ ...
که سرم باز به این گزاره های تکراری گرم شد ، سر ِ خیابان ِ را رد کردم .
باید دوباره پس بروم ...
تا خانه چیزی نمانده است .
تنها ، همیشه این راه خانه است که نزدیک است .

Sunday, June 13, 2004

 

یادت هست ...
دستخط هام را که می بردی ،
چشمم عقب سر به زیری چشمهات بود .
به عادت نگاه پائین تو بود که نگاهم به سمت انگشت اشاره ی دستم بود که چیزهائی روی دیوار دستخط می کرد که نمی شد فهمید و خواند .
و دلم پی حرفی تا دست و پا کند شایسته ی بدرقه ی چون توئی .
چیزی از رفتنت نرفته بود که من مانده بودم و یک اتاق دنگال بی حرفی ،
و انگاره ی صدائی شبیه آونگ ساعتی همیشه خوش وقت ...
که عقب ضربه های بی رحم اش ، با همان دست ِ به حیران مانده ی ساعتی پیش ،
روی خواب قالی زیر پاهام دستخط می کردم :
حیران می روی
حیران می آئی ...
حیران می روی
حیران می آئی ...



Saturday, June 05, 2004

 

کرامت آن سبزهای زمردی ِ صد و یک دانه ،
هدیه ای به دستهات که با من اند .
هدیه به سرسبزی ِ تنها دستهائی که با من اند .
واپس ِ بدرقه ی مختصر نگاهی و لبخندی
از سمت هر چه این کوچک ِ لاجرم بی کرامت ...

Friday, May 21, 2004

 

این روزها را می نویسم ...
که انگار که عروس نوغمزه ی مـُشـتی فکرم ...
- مهرم به چند ؟
- به چند و چون هر چه آسودگی از خلاصی از هر چه دانستگی ، ندانستگی ...
حتی به رخت نیمدار سپیدی قانعم .
به قسمی که از جنس ناب فلسهای آب خورده و نور زده ی تو باشد .
- به کدامین ور ؟
- به جائی که قرابت من با دستهای دور تو دیگر وانمود یک خواب شبانگاهی نباشد .
اصلا به قبراقی مطربی می کنم ، دست می گیرم ،
رقص کنان اسم تو را می خوانم ...
تصور مصدری با سر برهنه و پیراهن چین دار
که دودمان هر چه اسپند و کندر زمینی را نقره داغ کرده
که شاید آیه های سپیدی لابلای باد اردیبهشت پیشکشی این قرابت نادیده کند ...
پشت قباله ام آسودگی دستهات را که بیندازی ،
دستهای حنا گرفته ام را به سمت بی سوی تو
پَـر خواهم داد ...
سر آخر ، حیرانی دستهام را که گرفتی ،
آن روز خیالم آسوده ست که تقاص هر چه خواهش دانستگی را پس داده ام .


Monday, May 03, 2004

 

نشسته ام به زور از گـُرده ی مداد کار می کشم .
مگر نه اینکه پنجره به صرافت باران و حال و هوای آن پیچ سبز بلندبالای کنج حیاط افتاده ست ...
مگر نه اینکه این روزها از هر چه مزه ی تعلق خاطر ، پاپس می کشی ... و ...
یاد همه ی هستی ت منهای تعلقات خاطر می افتی .
شروع می کنی می شماری چیزی که باقی می ماند ...
فکر می کنی .
...
می فهمی چقدر زمان گذشته است و هنوز فکر می کنی !
سرت را گرم می کنی به رنگ وارنگ جعبه ی دستمال کاغذی .
انگشتهات را روی مداد ، مداد را روی میز می سـُرانی ...
بگذار این دقایق باز پس مانده از یک شب بارانی را ، رهگذری که همین حالا از این نزدیکی گذشت به رسم این کوچه یک دهان آواز بخواند . تنها صدای ساز این روزها ناساز تو بیرون نرود کفایت می کند .
بگذار من هم بی دلیل و بی شکل از گـُرده ی مداد کار بکشم .
بی پنجره و باران ، بی حال و هوای پیچ امین الدوله ، بی حضور یک جعبه ی رنگی و بی مداد هم ، می شود هذیان دید و نوشت .
صدای رهگذر که دور می شود انگار باز یادم می افتد که مختصر عرضی داشتم :
- راستی ، می آئی ؟


 

قدری هم عاشقانه بنویسم ...
که تنها تصور این که قرار است تا برای تو بنویسم
خودش شوری ست تا شوقی برانگیزد .
که تنها در آن وقت
من
به زندگی
نشسته ام .
...

پس عاشقانه می نویسم :
- می آئی ؟


Friday, April 30, 2004

 

گیرم که فصل ،
فصل پـَر دادن قاصدک باشد ...
تقصیر دیر آمدن تو را
که به قلمدوش نازک ِ قاصدکی بی پـَر
نمی گذارم .
.



کاش تا به خاطرت باشد ...

Wednesday, April 28, 2004

 

این همه سال
سراغ گرفتم ای دیریافته تو را
از قـُـرُق خودم تا حاشیه ی نشئگی سراب .
به ضیافت بی بهانه ام بیا امشب .
همه جمعند :
" روشنی ، من ، گل ، آب "
تاب که نه ، طاقت نیست
می روم تا آوردن ِ ...
.



Monday, April 19, 2004

 

" برداشت ِ ده ها هزار و نهصد و ... از سی و یکمین روز از ... "

صدا :
سروش ...
سروش شکفتن ها ...
آستانه و هنگامه ی شاید ، هر چه سروش از شکفتن ها
...

تصویر :
چیزی شبیه یک صندلی خـــالــی
که درست در آستانه ی درگاه این اتاقک خـــالــی تر
روی دوش خسته اش یک پالتوی کهنه ی خوب خاک خورده
به سنگینی هر چه تمامتر ، آویزان ِ روشنائی تیره ی یک روز است .

و حالا ،
به آرامی : حرکت ...
تبصره : که اگر حرکتی زاییده ی تصوری از این صدا و تصویر می تواند که باشد .






Friday, April 02, 2004

 

شده تا حالا که حس کنی یه فرصت تازه بهت داده شده .
انگار که بخشیده شدی .
اون وقت ،
به صرافت بیفتی دستهات رو صلیب وار از ایستائی اندامت ، مایل به آسمون باز کنی
کبودی پای چشمهات نقش و نگار ِ روشنائی بگیره
کف پاهات روی معصومیت خاک نم کشیده تعبیر بشه
تا تو به سمت چهارسوق حضوری سپاس کنی
...
هنوز که به پوست نازک شده ی پاهام دست می کشم
انگار که لعاب تیمم از اون سرریز می کنه
.
.
.



Wednesday, March 31, 2004

 

هوا این قدر تاریک هست که .................. سردم شود .
و آن قدر ابـری و پر حجــم که .................... چشمهام جائی را نبیند .
یـادی مرا واپس می کشـد و ....................... من به اصرار رجوع می کنم به تصویر دیگری از خاطره هام .
حوالی ام ، سیاهه نـُت های پاشیده به هر کناری ، تضاد سیاه و سفیدهای ردیف شده ، بی صدائی از این همه آماج موسیقای صدا ... وهم این تاریکی ، خوف بی مفهوم آن سرمای سیاه ...
درست همین حالا که می نویسم ، باران گرفت .
گوش کن ، می شنوی .
من چه ام شده ؟
سرم که درد نمی کند ! بی خوابی که چیز تازه ای نیست ... دلهره ! دلشوره ، نگرانی ...
کاش فرصت فراغتی بود و وصله پینه ی امروز ِ روزی به مناسبتی ، بهانه ای .
من چه ام شده ؟
به این صندلی دوخته شده ام که چه ؟
که تنها نوشته باشم ، نوشته شوم .
نوشته باشم ،
نوشته شوم .
نوشتـــ ...



 

من خوب می دانم که
زندگی یکسر صحنه ی بازی ست
من خوب می دانم ، اما بدان
که همه برای بازی های حقیر آفریده نشده اند
.

به مادرم گفتم که خدا وقتی بخواهد مورچه ای را نابود کند
دو بال به او می دهد تا پرواز کند
آن وقت پرندگان شکارش می کنند
.

دنبال روز خوشی می گشتم که خاطره ای بتواند
گناهی را ببخشد .
اما می بایست از سال و ماه می گذشتم و می ترسیدم از غصه گریه ام بگیرد
و می ترسیدم زیاد از خودم دور شوم
.


مطالبی برگرفته از متن " سال بلوا و سمفونی مردگان - عباس معروفی" در یک بعد از ظهر بهاری که تا سرد شدن فنجان چای دست برده بودم دستی به غبار نازک کتاب ها ببرم .



Tuesday, March 23, 2004

 

ای عبور بی درنگ ،
چشمهای من به جای پای تو
سجده می برند .
نفسم به شماره افتاده ست از پی ات ...
به اکسیر چشمهای سر به هوای من نخند .



Sunday, March 21, 2004

 

نوروز
و
هزار و سیصد و هشتاد و سه .
سـُروری به لحظه ای ...
عبوری به سـالی ، به طول سالهائی شاید ...........

و اینک ، ســــلام .
سلامی تازه ،
دوباره .





Tuesday, March 16, 2004

 

گر آمدنم ،
به من بـُدی ...
نـامـدمــــــــــــــــــــــی ...

(خیام)



Friday, March 05, 2004

 

از خودم که طور غریبی بودم ،
نوشته ات ، دستمایه ی غریبی ِ دیگری شد .
که بماند که همیشه دلم به نوشته هات گواهی می دهد ، عزیز ...
خواستم بنویسم که نگرانم نباش .
این خاصیت من است که از گـُرده ی خوابهام ، طرح دلشورگی بکشم .
خوابهای من همه ، مزه ی همان آب نهری می دهد که از پای اتاقک یک دست سفیدی می گذرد تا جرز سنگهای درشت هذیانی ش را سکسکه کند .
هر چه به آینه ها دستمال مرطوب می کشم ، بی بی حفره هاش از خواب هزار ساله برنمی خیزد که نمی خیزد .
راست و دروغ خوابهام را نمی دانم ولی هر شب دختری مثل پنجه ی آفتاب می آید ، کورسوی فانوس اش را جا می گذارد به هره ی پنجره ای از دوردستها و می رود .
من ، عزم رفتن نکرده ام .
این رسم گفتارهام است که سفر را به هیبت خرناسه ی خواب ناکرده اش غریو می کشد .
عجالتاً این باشد پاسخ همان نوشته ات که دستمایه ی غریبی ِ دیگری شد .




Thursday, March 04, 2004

 

.
من که پای سفرم ...
تو ، سفــــرم کـن .




Sunday, February 29, 2004

 

- پرنده فال می گیره ، فالنامه ی حافظ ...
پرنده فال می گیره ، فالنامه ی حافظ .
- نمک ؛ خانوم یه بسته نمک می خری ...
تا چشمت به بسته ی نمک می افته ، صدای بوق ماشین پشت سری که از اون مسیر تنگ و ترش همیشگی وارد پارکینگ می شه تو رو به خودت میاره تا پاهات رو روی دسته های سبزی خوردن و بوته های رنگی تربچه نقلی و پیازچه نذاری .
- دخترم ! انشاء ا... حاجت روا شی ، به بسته شمع نذر کن ، بسته ای دویست تومن .
شمع نذری با مارک " نورافشان" که رنگ سبز جعبه ی مقوائی ش تو رو یاد کشور خانوم انداخت . گفت این تیکه پارچه سبز رو رفتم پابوس آقا به نیت تو آوردم ، نیت کن مادر از ته دل برآورده شه .
- چادرش رو هُل هُلی جمع می کنه که تو از دستش نپری : خانوم یه بسته گندم بخر نذر کفترها کن ، فقط صد تومن .
مدتی هست که کفترهای حیاط امامزاده صالح به چشمت نخوردن . فکر می کنی کاش می شد آرزوهات رو با صد تومن بخری . دویست تومن . باز هم بیشتر . کاش اصلا قیمتشون رو می دونستی ، هر چند ... حواست رو پرت این می کنی حالا که کفترها نیستن یه بسته گندم بخری ، بدی کشور خانوم برات سبزه ی عید بریزه ، گمونم دیگه وقتشه یواش یواش .
- بفرمائید خواهش می کنم .
سر بالا می کنی ، یه آقای محترمی یه لقمه نون پنیر سبزی رو با مهربونی تعارفت می کنه ، تشکر می کنی : قبول باشه آقا .
راهت رو کج می کنی از باریکه کوچه ها وارد بازار شی از کنار این همه دیدنی شنیدنی ، به کارِت برسی . دست می بری پاکت فالی که رو که به قمیت خلاص شدن از سماجت پسر بچه ی فال فروش گرفتی ، بی تفاوت باز می کنی ... پس زمینه ی فالنامه با نستعلیق آبی نقش " شاخه نبات " نوشته شده .
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند ، من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی ، عشق داند که در این دایره سرگردانند
ای صاحب فال ! بدان که حال تو را کسی نمی فهمد و تو خود را مثل دیگران جلوه می دهی . حال بدان تو تنها کسی نیستی که نیت بزرگ در دل داری ، پس برای رسیدن به مقصود ...
انگار نه انگار که این همه راه اومدی که به حول و حوش خودت فکر نکنی ، همه جا ساکت میشه و باز تو می مونی و دوباره وضوح خودت .
صدای فال فروش هنوز تو گوشت میشینه .
پرنده فال می گیره ، فالنامــ ...

Friday, February 27, 2004

 

حالا ،
تو نیت کن ...
من می بخشم به آب ...





Thursday, February 19, 2004

 

این روزها دلم ،
دلم برای تو و همه ی آمدنی ها که با تو آمدند ...
سبُـک نیست اگر بنویسم " تنگ شده است ... "
؟
نگران نیستم .
کسی که نمی بیند اینجا ،
کسی که این همه همهمه ی صداها و آواهای این بی درو پیکر را نمی شنود .
پس تو لااقل این لب ورچیده ها را خوب بشنو .
دلم برای تو و همه ی آمدنی ها که با تو آمدند ، تنگ شده است ...




Thursday, February 12, 2004

 

حوالی کوچه پس کوچه های چهار راه قنات ...
سراشیبی را گرفته بودم تا تندی گامها را بردارم و از قرار ، قرار نبود تا جائی بروم .
فقط خواسته بودم تا بعد ِ این همه روزهای پُر تردد از وسط کوچه های کم عابر ِ یک روز تعطیل ، کوله ی سنگین را پیاده به دوش یک جفت کفش سبک بکشانم .
اینقدر لابلای خواب زمستانی دوره گردها و درختها پرسه زده بودم که یک جفت چشم قِـی کرده ی سرما زده را میان آن همه چشم وق زده و آراسته نادیده بگیرم . چشمهای آن پسر بچه ی واکسی ِ سر ِ خیابان یک طرفه را می گویم که دستمال سفیدی روی ابزارهاش پهن بود و خالی یک نان سنگک روبروش . غلط نکنم کنار دست آن ساک دستی ِ تیره و پاره ، یک لیوان آب هم پیدا می شد .
تا بیایم طبق عادت از بی حیائی نگاه هر چه دوره گرد چشم بردارم و بی تفاوت از سر جوی باریک آب بپرم ، دست دراز کرده بود تا به پاسخ نگاه دزدیده ی من ، تکه نانی تعارف کند : بفـــرما ...
باور کن که همان لقمه ی نجویده ی او میان گلوم شکست تا فـــریاد بکشم : نوش جان ، نوش جان .
هنوز از سر آن آب باریکه نپریده بودم که خواسته بودم تا آب مرا با همان کفش های واکس نخورده ی گِلی با خود برده تا بشوراند .
...



Wednesday, January 14, 2004

 

خیال ِ اینکه دوباره عاشق شوم ،
به گمانم ، معجزتی ست در هزاره ای که در آن به سر می برم .
...
نه !
نه !
که هر چه عاشقانه ها ست ، همه ی اعتبار ماهیت من اند ، در این غیظ ِ غلیظ تاریکی .
...
نه !
که بی تردید ،
" روزی دوباره خواهم آمد ،
و دوباره ،
عاشق
خواهم شد . "



Sunday, January 11, 2004

 

" نیگاوس" می گوید :
برای گفتن و برای شنونده داشتن این کافی نیست که توانائی گفتن داشته باشی ، بلکه پیش از هر چیز باید حرفی برای گفتن داشته باشی ...

 

صفحه ی دنج کاغذ و ...
ور رفتن با اعصاب مداد و نگاه منقبض به دیوار .
که مثلاً احساس اینکه دستت می رود تا برای چیزی ،
مثلاً حسی منبسط در ایجاد یک حرف ، طرح ،
تا سرآغاز حسی باشد ، فکری شاید ...
و سرآخر ، آگاهی از این ، که به حیف و میل عصاره ی ناهنجار زمان و کاغذ و قلم ماسیده لابلای انگشهای ناتوانت مشغولی .
و لحظه ی واپسین که یادت می افتد ...
دفترت را که بستی ، نگاهی به سقف آینه بیندازی ،
خوب که سرگرم جستجوی خطوط تشکیل دهنده ی هویتت شدی ، چشمت بیفتد به اندام سردرگم ِ چهره ات .
و فکر کنی راستی چرا امروز همه چیز تیره است .
از آرایش بی رنگ و روی صورتی ِ صورتت تا رنگ رنگی های پخته ناپخته ی طرح روی جلد کتاب ها و دفترهای پخش و پلا روی الفت و ملایمت میز تحریر همیشگی .
و اصلا حتی همین پنجره !
...


Wednesday, January 07, 2004

 

.
باران ،
.
.
.

پشت چراغ قرمز ،
(*)
( ـ )
( ـ )

روبروم عبور کج و معوج برف پاکن بود و صدای دوگانه ی جیرجیرکهاش .
/
/
/

دست کشیدم روی شیشه بخار گرفته ای که ها کرده بودم .
~~
~
~

چشم در چشمهائی شدم که تصویر دانه های به جا مانده ی بارانی روی شیشه ها ، افتاده بود روی صورت گرفته اش .
از لابلای بخار و دانه های تند باران که خیره شدم ، دیدم که صورتش پُر ِ گریه ست .
پُر ِ گریه ...
.
.
.

بی هوا دست بردم به شیشه ی مات ِ مه گرفته .
با انگشت سبابه یک جفت چشم کشیدم ، یک لبخند .
:
)
:)

روبرگرداند . ندیدمش . فکر کردم رفته .
و هنوز باران می آمد .
.
.
.

بی هوا برگشتم ، دوباره چشم در چشمهاش شدم . با دستمال سفیدی ، صورت نم زده ش را پاک می کرد . لبخند می زد .
دوباره شیشه را ها کردم .
دوباره دست به شیشه ی باران خورده شدم .
با انگشت سبابه یک جفت چشم کشیدم ، یک لبخند عمیق تر .
:
)
:))

چراغ سبز شد .
صدای دوگانه ی جیرجیرکها می آمد .
من ، اما ...
رفته بودم .


Tuesday, January 06, 2004

 

...
خواب بودم .
خواب می دیدم .
به خواب می دیدم :
...
گفت " بخوان ... "
...
و ... خواندم .
...
و ....
به شکل و هیبتی ، به ماهیتی ...
به جائی ، به درونی از ناکجائی ...
سراسیمه ی عصیان خوابی ،
خـــــــــــوانده شـــــــــــــدم .


Friday, January 02, 2004

 

هنوز و همیشه برام یه دوست ِ .
برام یه دوست ِ ...
شبیه طعم دوستی ش ، پشت ِ یه عالم واگویه های پُر فریاد ِ من ، صمیمانه نوشته بود :
" هِـی دختر ،
هِـی با تو ام ، آروم باش .
آروم ... و نگاه کن که فاصله های بودن تا نبودن ... تا هیچ بودن ، چقدر ناچیز شده . هِـی ، آروم باش و بازی ت رو بکن . بازیگر ِ ... هستی . من رو هم می کشونی به روی صحنه ...
هِـی آروم باش ... آروم تر ... آروم ... "

صمیمی ! نوشتم تا بدونی به لطف مهربونی تو آرومترم ...
آروم تر ...
آروم
...

 

توی قفسه های وسوسه انگیز ، دنبال " لبریخته ها " ی ِ یدا... رویائی می گشتم .
نبود . و فروشنده ی صمیمی همیشگی وعده داد تا برام پیداش کند .
" دلتنگی ها " ی ِ آن شاعر را دستم داد .
میان همهمه ی کتابهای نیمه کاره نیمه خوانده ،همه ی " دلتنگی ها " را دیشب خواندم .
زیبا بود . و کتاب پُر شد از جمله های مدادی و خط کشیده .
مثلا ً ...
-
در اوج خود کبوتر
ترتیب پله ها را باور نمی کند .
و دختران آبی ، وقتی که آسمان را می بافند
او در میان بال و هوا خود را
ول می کند میان هوا و بال ...

-
زخم ظریف عقربه در من بود
وقتی که دایره کامل شد
معماری بیابان
همراه با روایت عقربه تکرار شد
من با خیال و عقربه مخلوط بودم
و عقربه ،
بر روی یک بیابان
بیابان دیگری می ساخت .

Tuesday, December 30, 2003

 

گزاره ی آغازین این سیاه مشق ،
باشد همان گزاره ی خبری ِ امروز سه شنبه نهم دی ماه سال هشتاد و دو ...
اگر حماقت صبحگاهی م می گذاشت ، یادم می آمد که روز به روز ِ تابستان را با سگرمه های در هم شمردم که زمستان از راه برسد .
این روزهای سررسیده ی سرد و ماسیده هم که انگار لِک و لِک می کنند تا تو خوب روزها را سر در گم بپلکی و تنها یادت می اندازند صبح که از خانه بیرون زدی ، برگردی دستکش ها و شال گردنت را با خود برداری ، دوباره به آینه نگاهی بیندازی ، لبه ی زمخت پالتوی سیاهت را از خط تای اتو بالا ببری و ... همین . تا شب ، تنها همین ...
ساعتهای میانی ، که روزمرگی های با لبخند صبحگاهی ست و اخمهای خسته ی عصرانه .
شاید اگر به هیبت یک مرد بودم این روزها صورتم نتراشیده بود و زبری ریش و سبیل نتراشیده را مداوم می خاراندم .
باید بشمارم دور چه چیزها را قلم گرفته ام که این طور دچارم .
شاید اسم این روزها را گذاشتم " روزهای کرایه ای " یا همچین اسمی شاید .
خیلی که حدت کنی بی طاقت از طاقت فرسائی روزمرگی ِ روز ، شب را لحظه ای به آوائی و نوائی ، به چند خط ، دستخط و چند فنجان تلخ چای می گذرانی ...
راستی بفرما چای . تازه دم کرده ام ...


Sunday, December 28, 2003

 

.
یه خونه ی گرم ...
یه سرپناه ، فرقی نداره یه آپارتمان نقلی باشه یا یه خونه ی دردندشت .
مهم اینه که یه سرپناه ِ .
یه عالم گرما ...
فرقی نمی کنه یه ور اتاق هیزم های تصنعی سفالی ِ ترد و شکننده شعله ور باشن یا گرما از لابلای ردیف رادیاتورهای چدنی به بدنت برسه .
مهم اینه که گرما رو حس می کنی ، یا نه شاید مهم اینه که سردت نیست .
...
این روزها یه جائی هست ...
که سرپناهی بالای سر ِ آدمهاش نیست ، که بخواد به هر نحوی هم گرم باشه .
اون جا دیگه همه چیز توفیر داره ...
آسمون شوم سردیِ بالای سرشون و کویری سردتر ، بستر شبانه های ماتم زده شون .
...
دلم هزار بار تنگه ، هر بار که به خاطرم میاد این :

......................................................" زلزله بـم "


Monday, December 22, 2003

 

...
نیستی .
و من ،
در این عصر فقدان و نیستی ،
ماحصل ِ فصل ِ موزون ِ این همه ممکن ها و غیر ممکن ها
کماکان ...
به احترام تو ،
دوستت خواهم داشت .


Thursday, December 18, 2003

 

ساعت یکی از همان چندهای پایانی شب ،
و من و ایستائی م به درگاه ِ چهار سوق گذشته هائی ... هر چند ،
و حالا چفته ی اندیشه هائی سخت ،
و رسوائی نوشته هام شبیه اندیشه ، مثل چهره ، مثل خطوط فرضی سایه هام ، خشک و خشن و رسوا کننده اند ...
تو هم خوب می دانی که اینگونه است .
نه ؟


 

آقا و بانو ... ،
وقت خداحافظی به دعوت تو برای صرف یک فنجان قهوه ی فرد اعلای کافه نادری باز هم اصرار می کنند . تو هنوز راه و بیراه می آوری . آقا توضیح می دهد که کافه فاصله چندانی تا محضر ندارد . ادامه می دهد که قرار امروز برای ثبت و دفترخانه ی شماره پانصد و بیست و هفت را بهانه کرده اند تا میهمان آشناشان ( برادر بانو ) را که بعد از سالها دوری به خانه بازگشته ، بیاورند خیابان نادری تا هم سند و قباله ی محضری ِ شرکتی را امضا کنند و تو امضا کنی و واپس ِ یک دیدار رسمی ، وارد جمعی خانوادگی شوی که عزم کرده اند چهارشنبه صبحی را با قهوه ای به لحاظ طعمی و ذهنی خاص از کافه نادری سر کنند . مرور می کنی به شرکت که برگشتی بابت ساعتی تاخیر چه توضیحی می دهی . فکرت که آسوده شد ، گره ی روسری ت را سفت می کنی . در حالی که از حاشیه خیابان عبور می کنی ، از نو شروع می کنی به وارسی خیابان نادری . بافت خیابان و بناها را مرور می کنی . سر در ِ مغازه ها و تیرگی درون شان یادت می اندازد لحظه ی ورود به دفترخانه هاج و واج ِ این همه توفیر بودی . دفترخانه ، راهروهاش تار عنکبوت بسته بود و از در و دیوار و پرونده های آویزان از قفسه هاش ، بوی نای کاغذهای ثبتی معتبر ولی پوسیده می داد .
آقا پزشک است . از بیماری پدر به این طرف دو سه سالی هست که بهتر می شناسی ش . میانه ی پنجاه تا شصت سال را دارد و بانو با همین حوالی سن ، کمی کمتر . هر دو با وقارند و محترم . باز یاد گیجی ت از تعبیر عبارات اصل ، اصیل و اصالت می افتی که اینجا دوباره نشانه ات گرفته اند . خیابان نادری را ناباورانه از تصاویری ناآشنا لِک و لِک کنان می روی و کنار دستت آقا همه ی نقطه های روشن خاطراتش با بانو را برات بازگو می کند . مشامت پُر از بوی پیراشکی ست و انواع قهوه . آقا یادت می اندازد سر در ِ کافه را خوب تماشا کنی و همچنان شرح و وصف می کند . کافه به حد ناباورانه ای سادگی پیشینه اش را حفظ کرده . میزهای چوبی ِ پایه فلزی بدون رومیزی ، صندلی های چرکمرد کوتاه و مختصر ، گارسن ها یکی با سر تراشیده و یکی با سبیل آنکادر شده ، تک و توکی مشتری ، قهوه خوری های لب پَر ِ سفید رنگ و کدر ، یک پیش دستی با چهار بیسکوئیت تازه ، دست پخت اقلیت های همسایه ی همان حوالی که شیرینی ش مزه ی تلخ قهوه ی سیاه را نرمتر کرد . موزائیک های دانه درشت کف ، انگار هوا را سردتر می کرد . عقب ِ گرما که می گشتی ، چشمت به بخاری نفتی حاشیه دیوار های رنگ روغنی می افتاد .
آقا تازه شروع کرده بود از سابقه ی دیرینه کافه و مشتری هاش بگوید که بانو اشاره کرد ، سر حرف را برگرداند به موضوعی که تا آن لحظه برام روشن نبود . تا آمده بودم لبخند حاکی از رضایت را با حرکتی روی چهره ام جابجا کنم ، آقا شروع کرده بود از موضوعی حرف زدن .
اینکه برادر بانو ، سی و پنج سال سن دارد . از هجده سالگی از ایران رفته . حرفه اش ...
تا بیایم سرم را بلند کنم به آقا نگاه کنم و سوال کنم راستی گفتید هدایت تا چه سالی به کافه می آمده ، و تا بیایم چشم در چشم برادر بانو شوم ، سرم را بی هوا پائین انداخته یادم افتاد نگاه کنم ساعت چقدر از وقت رفتن دیرتر شده .
و شروع کردم به مرور که چه توضیحی برای این تاخیر یکی دو ساعته دارم . کافه ی نادری و کِـیف طعم ناب یک قهوه ی سیاه یا ... یا برادر بانو .



Monday, December 15, 2003

 

تفسیر ، انتقام خِـرَد است از هنر ...

ماهنامه فرهنگی - هنری " هفت " شماره ی 6 .
مثل همیشه مطالبی غنی .
میان مطالب موجود در این شماره ، مقاله ای از " سوزان سانتاگ " به چشم می خوره که به بررسی چگونگی تحلیل و تفسیر در یک اثر هنری یا اساساً هنر پرداخته . و اینکه اساساً تفسیر و بازگوئی محتوائی یک اثر هنری کاری ست صحیح یا نه !

سوزان سانتاگ مشهورترین منتقد زن عرصه ی هنر در دهه های اخیر که با این عنوان معرفی شده :
منتقد در مقام هنرمند ، نقد همچون اثر هنری .
خواندن گفتگوئی هم با بهرام بیضائی ... در ارتباط با آخرین نمایش او " شب هزار و یکم " در این شماره از ماهنامه خالی از لطف نیست .

( اگر چه سایتی هم از این ماهنامه موجود ِ ولی تا حالا موفق نشدم بازش کنم تا به این ترتیب به مطلبی از اون لینک بدم )


Friday, December 12, 2003

 

نخستین برف زمستانی تهران باشد ...
تو هم به جُرم تمرینهای عقب افتاده ، ماندگار ماندگی ِ سکوت خانه باشی .
اتاقت یک پنجره رو به زمستان بارور شده داشته باشد ،
که اتاق و پنجره ی از سرما قبراق ، وسوسه ات کند جای تمرین پیاده نـُـتهای غریبه و تازه ،
بی اعتنا به حجم تمرینات ناکرده و نگاه متعجب استاد ،
بنشینی به نواختن ترانه هائی دل بخواهی ،
" - _-_ _ - _---_- _ ... "
و باز هم به تکرار در نواختن ِ
" - _-_ _ - _---_- _ ... ... . ..... "
و عجیب که کلاویه ها شمرده تر و سبک تر از هر وقت ، هیجان زده ی گریز از اصول و ضابطه ، همراهت می شوند در این تنهائی آهنگین ...


Wednesday, December 10, 2003

 

دستهام را که باز می کنم ،
یکی را تا کرده نکرده ، می سـُرانم به منتهای سراشیبی بالش کم خوابی ها ،
و یکی را باز می کنم طوریکه انگار ،
قرار است تا سر ِ خستگی هات ، حفره ی دخمه ی تنهائی ش را خوب پُر کند .
صدای نفسهام را حبس می کنم تا بعد .
یا که از هر چه گلایه های دلتنگی که میان سردابه ی دهن دره ها گم و دور شده اند ، چیزی نمی گویم .
انگار ...
انگار که همه ی بی طاقتی ها از آمدن ِ دور و دیرگاهت را فراموش کرده باشم .
دست کم تو هم به فاصله ی این هذیان ِ بی گدار ،
آسوده بخواب ...
آسوده بخواب .




Tuesday, December 09, 2003

 

و حالا
در این برهوت دیرآیند
که پرهیز از ماندن ، شدنی نیست
برایم نه پیکی ،
نه حتی قاصدکی دست کم به اعتبار این همه انتظار ، خبری دارد .



Saturday, December 06, 2003

 

آ ، راستی !
از همگی ممنون ...
هزار بار .
هزار بار .

 



........................ /
.................... ................. /
............... ............ /
.............
!


 

این روزهای ناباورانه بارانی ...
بارانی که انگار تمامی ندارد ، حسرتی ِ دیدن جائی شده ام .
کوچه پس کوچه های محله ی " کــَـن " ...
حوالی پیچ و واپیچ های امامزاده شعیب . دیوارهای سنگ چین ِ باران شسته ، هم قد سرشانه هات ، آرامت می کند از همراهی . حس می کنی درون خود باغ کناردستی هستی . بستر کوچه ها خاکی ، هر از گاهی درشتی ِ سنگی . خانه های تک طبقه ی طاق ضربی . تا فرصت هست دار و درخت هست .
آخرین باری که رفته بودم بهار بود و از پس حسرتی جامانده بعد ِ بارانی.
به صرافت افتادم که فردا پس فردا هم بروم ...
آن جا که می روی ...
راستی ! خواستی بروی ، نشانی باغبانهای آن حوالی حفره ی سالکی ست که روی گونه هاشان رنگ به رنگ شده ست و دستمال یزدی ِ آویزان از یقه های زمخت کت هاشان .
پیداشان می کنی ...





Friday, December 05, 2003

 

مزه ی رزوهای ابری ِ خاکستری ،
که هر از گاه بارانی ،
عجیب که این همه به مذاق من سازگار است .


Thursday, November 27, 2003

 

جاده ها را گز می کردم به سمت شمال ...
نه به قصد شهری و منزلی ، که نشانی ، تنها عبور از جاده های پائیزی چالوس بود .
همسفران راه ، کودکی هام بود و ذوق دیدن عبارت به تونل نزدیک می شوید ، ترانه های همیشگی ، ژاکت راه راه سرمه – خاکستری و پائیز ناب جاده های هزاران پیچ چالوس .
چند جائی توقف کردم .
کنار رودخانه ، پشت سد ، حوالی رستوران پامچال ، کنار تبریزی های عریان کج و معوج ِ چند کیلومتری آن وَر پلیس راه ، نرسیده به کندوان ، یک جائی هم نزدیک تابلوی " چالوس 20 کیلومتر " زیر علامت " توقف کوتاه " ...
چای داغ را از یکی از همان قهوه خانه های کنار جاده ای خریدم که پشت دخل ، هیبت باریکی روی یک صندلی کهنه ی فلزی جاگیر و واگیر شده بود که تنها یک جفت چشم وق زده ی کم حال از میان هزارتوی روسری و دستمال های رنگ به رنگ و چادر رنگ پریده ی پیچ در پیچ انگار فریاد می کرد که : من زنم . و سردم است و نه امروز ، که برای همیشه سردم است .
دادم ظرف را برام از آب جوش پُر کند ، رفت و برگشت . حرف که نمی زد . دوباره چشم در چشمهای بی فروغش که شدم ، باز چیزی شنیدم که انگار : من زنم . و سردم است ، که برای همیشه سردم است ...
حوالی گچسر برفها شروع کرده بود به زمین گیر شدن . از آن پشت و پسله های تبریزی ها می شد زمین را گاه به گاهی هم برفی دید .
تمام مسیر سرم به بازی ِ باز کردن نکردن شیشه های ماشین گرم بود . این همه برگ های خشک ِ پخش و پلا را که می دیدم کنار جاده ، هیجان زده که می شدم از برفهای نه چندان دور ِ دست نخورده ، شیشه ها پائین بود و هنوز چیزی به جلو نرفته ، سردم که می شد ، زود شیشه ها را می کشیدم بالا .
حوالی پنج عصر خواهی نخواهی ، هوا تاریک شده بود و شب های کورمال کورمال ِ جاده را با چشمهای تنگ کرده موازی علامتها طوری می راندم که هیچ اثری نه از تبریزیهای دراز به دراز شده بود و نه خبری از حاشیه ی سفیدک زده ی جاده ، و جلوتر حتی نشانه های آن قهوه خانه ی سر راه را هم پیدا نمی کردم .
یادم بود زیر طاقی ِ در ، پیت حلبی ای گذاشته بودند که توش چوب و تخته های زیادی می سوخت . با این همه نفهمیدم چرا زمزمه هائی زنانه از این ور و آن ور ِ آن دخمه می شنیدم . حرفهائی اینچنین که : من زنم . و سردم است و نه امروز که برای همیشه ...
و این نشانی ، میان آن همه قهوه خانه ی سر راهی که میان طاقی های ورودی همه شان یک پیت حلبی بود که توش چوب و تخته می سوزاندند کافی نبود .
از دکه های مسیر بازگشت هم که بسته ای کلوچه ی گردوئی خریدم .
حالا هم که سفرنامه می نویسم ، چای تازه دم می خورم و کلوچه ای با طعم گردو .


Sunday, November 23, 2003

 

گیرم که سرآغازی باشد و هرچند به اسم و رسمی تازه ...
گیرم که واله ی روزهای واپسین پائیزی و هنوز ...
...
اصلا ً همین که سرت به نوشتن گرم شود کفایت می کند کمی خمودگی از اخمهات دورتر شود .
که این هم پلاک ثبتی تازه ی ما " آرزوها و روزها ... "
تا دوباره روشنا بزند ،
برمی گردم .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?